کد مطلب:301522 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:220

نامه طولانی عمر به معاویه در مورد ظلمی که بر حضرت زهراء وارد شد


محمد بن حسین رازی از دانشمندان قرن ششم هجری در كتاب «نزهه الكرام و بستان

العوام» خود در گفتار بیست و هفت جلد یك صفحه 315 به این نامه اشاره كرده و آن را به طور

مختصر بدینگونه می آورد: از ابوعبدالله حسین بن حمدان حنبلانی از عبدالله بن یونس

سبیعی، از ابوسعید غالب حرزی از عبدالله بن قاسم مدنی كه گفت: به دمشق رسیدم پیش از آن

كه سر حسین بن علی علیهم السلام را به دشمن آوردند خبر قتل او و بسی فرزندان

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و حال ایشان به دشمن رسید و عبدالله بن عمر

آنجا بود، او را دیدم دستها بر سر می زد و می گفت: وامصبتاه تا پیش یزید لعنه الله

علیه رفت، گفت قناعت بدان نكنی... یزید خطی بیرون آورد و گفت این فرمان پدر تو است

عمر كه به معاویه نوشته است... عبدالله بن عمر گفت خط بیاور تا بخوانم یزید خط بیرون

آورد نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم از عمر بن خطاب به معاویه بن ابی سفیان، به

اعتماد... (مترجم به راهنمائی مولف محترم).

43- علامه مجلسی رحمه الله در بحارالانوار گوید: یكی از دانشمندان و فضلاء، در


شهر مكه مكرمه در نقل این روایت به من اجازه داد و چنین گفت كه این روایت را از جلد دوم كتاب «دلائل الامامه» نقل می كند، عین عبارت آن بدینگونه است: ابوالحسن محمد بن هارون بن موسی تلعكبری، از پدرش از ابوعلی محمد بن همام از جعفر بن محمد بن مالك فزاری كوفی، از عبدالرحمن بن سنان صیرفی، از جعفر بن علی جواد، از حسن بن مسكان، از مفضل بن عمر جعفی، از جابر جعفی، از سعید بن مسیب روایت كرده كه بعد از آنكه خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مردم مدینه رسید مردم از اینكه سر آن حضرت را بریده و برای یزید بن معاویه برده و هیجده نفر از افراد خاندان و سی و پنج نفر از یاران او را كشته، گلوی كودكش علی را آماج تیر ساخته و او را پیش رویش كشته و زنها و فرزندانش را به اسارت برده سخت ناراحت شده و در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسارن رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصرا به اقامه عزا و تشكیل مجالس سوگواری پرداختند، عبدالله بن عمر شیون كنان، گریبان چاك، بر سر زنان، از خانه به در آمده می گفت: ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجرین و انصار، آیا شما زنده هستید و روزی می خورید و می بینید كه درباره رسول خدا و خاندان و فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند، با وجود یزید قرار و آرامشی نیست، شبانگاه از مدینه خارج شده و به هر شهری كه رسید فریاد برآورده و مردم آن جا را علیه یزید تحریك كرد- گزاراشات كار او مرتب به یزید می رسید- به هیچ جمعی نمی رسید مگر اینكه آنها یزید را لعن و نفرین می كردند به سخنان عبدالله گوش فراداده و می گفتند: این عبدالله پسر عمر بن خطاب خلیفه رسول خدا است از اعمال یزید ناراحت شده كارهای او را نسبت به خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم زشت دانسته و مردم را علیه یزید تحریك می كند. هر كس جواب مثبت به او ندهد دین دار و مسلمان نیست، تا اینكه به شهر شام رسید، مردم از دیدار او و شنیدن سخنانش مضطرب شدند سرانجام وی به همراه گروهی از مردم كه پشت سرش به راه افتاده بودند بر در خانه یزید رسید، نگهبان یزید بر او وارد شده و وی را از ورود عبدالله با خبر كرد، عبدالله دست بر سر گذاشته و


مردم در اطراف او جنب و جوش داشتند، یزید گفت: این خروشی از فریادهیا ابومحمد است و بزودی از این حال بیرون می آید یزید به خود او به تنهائی اجازه ورود داد و عبدالله شیون كنان وارد شده و می گفت: وارد نمی شوم، ای امیرالمومنین، تو با خاندان رسول خدا كاری انجام دادی كه اگر ترك و روم می توانستند كاری انجام دهند این كارها را نمی كردند و آن چه را كه تو روا داشتی روا نمی دانستند از این جای برخیز تا مسلمانها كسی را كه از تو شایسته تر است برای خود برگزینند.

یزیدبه او خوش آمد گفته او را در آغوش گرفته و به او گفت: ای ابومحمد، آرام گیر و جوش و خروش نداشته باش عاقلانه بیندیش، با دیدگان خود بنگر و با گوش خود بشنو، درباره پدرت عمر بن خطاب چه می گوئی؟ آیا خلیفه رسول خدا را انسانی راهنما و هدایت یافته و یار و یاور پیامبر و پدر زن او می دانی كه خواهرت حفصه را به عقد رسول خدا درآورده است و آن كسی كه گفت كه خداوند در پنهانی عبادت نمی شود؟

عبدالله گفت: آری وی همانگونه بود كه تو او را توصیف كردی، درباره او چه می گوئی؟

گفت: آیا پدر تو حكومت شام را به پدر من داد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدر تو داد؟

گفت: پدر من حكومت شام را به پدر تو واگذار كرد، گفت: آیا به واگذاری حكومت شام از سوی پدرت به پدر من راضی هستی یا نیستی؟ عبدالله گفت: آری، راضی هستم، گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ گفت: آری، در این هنگام دست بر دست عبدالله بن عمر زده او را گرفته و گفت از جا برخیز ای ابومحمد تا نامه پدرت را بخوانی، وی به همراه یزید حركت كرد تا به یكی از گنجینه های او وارد شد، آنگاه یزید صندوقچه ای را طلبیده در آن را باز كرد و از درون آن جعبه ای قفل شده و سر به مهر را بیرون آورد و از درون آن نوشته ای نازك را كه در پارچه ابریشمی سیاه بود بیرون كشید، نامه را به دست گرفته و آن را گشوده و سپس گفت: ای ابومحمد، آیا این خط پدر


توست یا خیر، گفت: آری به خدا سوگند، نامه را از دست او گرفته و بوسیده یزید به او گفت: بخوان، و عبدالله شروع به خواندن نامه كرد، در آن نامه چنین آمده بود:

بسم الله الرحمن الرحیم، آن كسی كه ما را با شمشیر وادار كرد كه به او اعتراف نمودیم، اقرار كردیم ولی به خاطر ناخشنودی از آن دعوت سینه ها از خشم و غضب خروشان و جانها خشكیده و بی رمق، فكرها و دیدگان آشفته و مشوش بود، بدان جهت از او اطاعت كردیم كه شمشیر زور قوم و قبیله یمنی خود را از بالای سرمان بردارد و آن كسانی از قریش كه دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند، به بت هبل و به دیگر بتها و لات و عزی سوگند كه عمر از آن روز كه آنها را پرسیتیده دست از آنها برنداشته و پروردگار كعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده است و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده و می خواسته او را بفریبد، چون جادوی بزرگی برایمان آورد و در سحر و جادوگری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یك تنه آورد و بر آنان این نكته را افزود كه اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب كه او سالار ساحران است اقرار داشته باشند. [1] .


ای پسر ابوسفیان تو آئین پدرت را بگیر و از ملت خود پیروی كن و به آن چه كه پیشنینان تو گفته و این خانه را- كه می گویند پروردگارشان به آنان دستور داده سوی آن آمده و پیرامونش بچرخند و طواف كنند و قبله خود قرار دهند- انكار كرده اند وفادار باش، و به نماز و حجشان كه ركن دین خود قرار داده و می پندارند كه این خانه از آن خدا است اعتنائی نداشته باش، از جمله كسانی كه محمد را یاری كرده همین شخص فارسی لال روزبه است، و


می گویند به او وحی شده است كه «نخستین خانه ای كه برای مردم قرار داده شده همان خانه ای است كه در شهر مكه است و با بركت می باشد و موجب هدایت و راهنمائی جهانیان است» [2] و می گویند خداوند گفته: «ما روی گردانیدن تو را به سوی آسمان می بینیم و رویت را به سوی قبله ای قرار می دهی كه تو از آن خوشت بیاید، پس روی خود را به طرف مسجد الحرام بگردان، و در هر جا كه هستید روی خود را به سوی مسجد الحرام بگردانید» [3] آنان نماز خود را برای سنگها قرار داده اند، اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد كه ما از پرستش بتها دست برداریم با اینكه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا است؟ نه، به لات و عزی قسم كه دلیلی برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود ندایم، هر چند كه سحر كنند و اشتباه كاری نمایند.

تو با چشم بینا بنگر، و با گوش شنوا، بشنو، با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش، و از لات و عزی سپاسگزار باش و از اینكه آقای خردمندی هم چون عتیق بن العزی بر امت محمد حكم فرما شده و در اموال و خون و آئین و جانشان و حلال و حرام و مالیاتی كه به خاطر خدایان جمع آوری می كنند تا به اعوان و انصار خود دهند، حاكم است خشنود باش، وی به سختی و درستی زندگی كرد، در ظاهر خضوع و خشوع می كرد و در پنهان سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی دید.

من بر ستاره درخشان و نشان پر فروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم كه حیدر نامیده می شد و داماد محمد شده و با همان دختری كه بانوی زنان جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند ازدواج كرده بود، حمله بردم تا آنجا كه بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین


دخترانشان زینب و ام كلثوم و كنیزی به نام فضه به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام ابوبكر، و دیگر یاران ویژه خود، رفتم، به سختی حلقه در را گرفته و كوبیدم، كنیز آن خانه پرسید كیست؟ به او گفتم به علی بگو، كار بیهوده را رها كن و خود ر به طمع خلافت نیانداز، اختیار امور به دست تو نیست كار دست كسی است كه مسلمانها او را برگزیده و بر او اجماع كرده اند، به خدای لات و عزی سوگند كه اگر می خواستم به ابوبكر كارها را واگذار كنیم هیچ گاه به آن چه كه می خواست نمی رسید و به جانشینی ابن ابی كبشه (حضرت محمد) دست نمی یافت لكن من چهره خود را برایش گشوده و دیدگانم را باز كردم، ابتداء به قبیله نزار و قحطان گفتم كه خلافت جز در قریش نمی تواند باشد، تا وقتی كه از خداوند اطاعت می كنند از آنان اطاعت كنید و این سخن را بدان جهت گفتم كه دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهائی كه در جنگها و غزوات محمد از كفار و مشركین ریخته و قرضهای او را كه هشتاد هزار درهم بود اداء كرده و به وعده های او كه جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حكم می كند استناد می نماید و همچنین به گفتار مهاجرین و انصار كه وقتی به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود، گفتند: امیرالمومنین علی بن ابیطالب همین انسان اصلع و بطین [4] است كه رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام كردیم، ای گروه قریش اگر شما فراموش كرده اید ما از یاد نبرده ایم بیعت و امامت و خلافت و وصیت حقی معین و امری صحیح بوده، بیهوده و ادعائی نیست...

ما آنان را تكذیب كرده و من هل نفر را وادار كردم كه شهادت دهند كه محمد صلی الله علیه و آله و سلم گفته امامت با انتخاب و اختیار مردم است، در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه داده و یاری كردیم، مردم


به سوی ما هجرت كردند، اگر قرار است كسی كه این مقام مربوط به او است كنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوارتریم، گروه دیگری پیشنهاد كردند «امیری از ما و امیری از شما باشد».

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند كه امامان از قریش می باشند عده ای پذیرفته، و جمعی نپذیرفتند و با یكدیگر به نزاع پرداختند، من- در حالی كه همه می شنیدند- گفتم فقط به كسی می رسد كه از همه، بزرگسال تر و نرم و ملایم تر باشد، گفتند: چه كسی را می گوئی؟ گفتم: ابوبكر را كه رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدم داشت و در روز بدر در زیر سایه بانی با او به مشورت نشسته و رای او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسری رسول خدا در آورد و او را ام المومنین نامید، بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند، زبیر از آنان پشتبیانی كرده و در حالی كه شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت جز با علی نباید بیعت شود و الا این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت، گفتم ای زبیر، انتساب به بنی هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است، گفت: این یك شرافت و الا و یك امتیاز ویژه است، ای پسر ختمه وای پسر صهاك، ساكت باش ای بی مادر و سخنی گفت، چهل نفر از حاضران در سقیفه بنی ساهده از جا جسته و بر او حمله ور شدند، به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتی كه او را بر زمین افكندیم، با اینكه هیچ كس به یاری و كمك او نیامده بود. [5] .


من به سرعت خود را به ابوبكر رسانیده با او دست داده و بیعت كردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین كردند به او گفتیم: بیعت كن و اگر نكنی تو را خواهیم كشت، بعد مردم را از او دور ساخته و گفتم: مهلتش دهید، او از روی خودخواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم درآمده، دست ابوبكر را در حالی كه از ترس می لرزید گرفته سر پا نگه داشتم و او را كه عقلش مخلوط گشته و نمی دانست چه می كند بر روی منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشانیدم، به من گفت: ای ابوحفص، من از قیام و خروش علی می ترسم، به او گفتم: علی كاری به تو ندارد و سرگرم كار دیگری است، ابوعبیده جراح در این كار به من كمك كرده دست او را بر روی منبر می كشید و من از پشت سرش به مانند بز نری را كه بخواهند بر بز ماده ای بجهانند بر روی منبر گذاشتم، گیج و سرگردان بر روی منبر ایستاد، به او گفتم سخنرانی كن و خطابه بخوان، زبانش بند آمده و به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بوده، من دست خود را از شدت عصبانیت به دندان می گرفتم، و به او گفتم، تو را چه شده چرا گیجی، و او هیچ كاری نمی كرد و سخنی نمی گفت: می خواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جای او را بگیرم، ترسیدم مردم از سخنانی كه خودم درباره او گفته بودم تكذیبم كنند، عده ای پرسیدند پس آن فضائلی كه درباره او گفته بودی و بر شمردی كجا است، تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودی؟ گفتم: من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم كه دوست می داشتم و آرزو می كردم ای كاش موئی بر بدن او می بودم، و من داستانی از او دارم به او گفتم: سخنی بگو و الا از منبر پائین آی... خدا می داند كه اگر از منبر فرود آمده بود من بالا می رفتم و سخنی می گفتم كه به گفتار او منجر نشود، وی با صدائی ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: «من ولی و سرپرست شما شده ام اما بهترین نفرات شما


نیستم با اینكه علی در بین شما است، بدانید كه مرا شیطانی است كه بر من مسلط شده و مرا وسوه می كند و خیر مرا در نظر ندارد و هرگاه لغزیدم شما مرا بر پای داشته و راست كنید كه من در پوست و موی شما وارد نشوم، برای خود و شما استغفار می كنم»

از منبر پائین آمد، در حالی كه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته و فشار داده و او را نشانیدم، مردم برای بیعت با او جلو آمده، من در كنارش نشستم تا هم او را و هم كسانی را كه بخواهند از بیعتش سر باز زنند بترسانم، او گفت: علی چه كرد، گفتم: وی خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر اینكه مسلمانها كمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت، و خود خانه نشین شده است، مردم با اكراه بیعت كردند.

وقتی بیعت او فراگیر شد، فهمیدم كه علی فاطمه و حسنین را به در خانه مهاجران و انصار می برد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریك می كند، مردم شبانه به او نوید یاری می دهند ولی صبحگاهان كسی به كمك او نمی رود، بر در خانه اش حاضر شده و از او خواستم كه از خانه بیرون آید، به كنیزش فضه گفتم به علی بگو برای بیعت با ابوبكر بیرون آید چون مسلمانها با او بیعت كرده اند، پاسخ داد كه علی مشغول است، گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود والا بر او وارد شده و به زور بیرونش می بریم.

فاطمه از اتاق بیرون آمده و پشت در منزل ایستاده و گفت: ای گمراهان دروغ گوی،چه می گوئید؟ و چه می خواهید؟ گفتم: ای فاطمه، گفت: عمر چه می خواهی؟ گفتم: چرا پسر عمویت تو را برای پاسخ گوئی فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت طغیان و سركشی تو، ای بدبخت مرا از خانه به درآورده است، و حجت را بر تو و بر همه گمراه كنندگان تمام كرده است، گفتم: این یاوه ها و حرفهای زنانه را كنار گذاشته و به علی بگو بیرون آی، دوستی و احترامی در بین نیست، گفت ای عمر آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی، با اینكه حزب شیطان كوچك است. گفتم اگر بیرون نیاید هیزم فراوانی آورده و بر روی ساكنان این خانه آتش می افروزم، و تمام كسانی را


كه در این خانه باشند خواهم سوخت، مگر اینكه علی را برای بیعت بیرون كشانیده همراه ببریم، تا زیانه قنفذ را گرفته و بر او زدم، به خالد بن ولید گفتم بروید و هیزم بیاورید، گفتم: آن را برمی افروزم، گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمومنین.

فاطمه دستهایش را جلو در خانه گرفته نمی گذاشت در باز شود، او را به یكسوی افكندم، سر راه بر من گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم از شدت درد ناله و فریادش بلند شد، تصمیم گرفتم قدری نرم شوم و از در خانه برگردم، در این هنگام به یاد دشمی علی و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم، لگدی بر در زدم، وی كه محكم بر در چسبیده بود تا بازنشود فریادی زد كه پنداشتم مدینه زیر و رو شد و صدا زد: ای پدر! ای رسول خدا با حبیبه تو و دخترت بدینگونه رفتار می شود، آه ای فضه مرا بگیر، به خدا سوگند كه فرزندی كه در شكم داشتم كشته شد، صدای آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالی كه به یوار تكیه داده بود شنیدم، در را بازكرده و وارد خانه شدم، با چهره ای با من روبرو شد كه دیدگانم را فروبست، از روی مقنعه به گونه ای بر صورتش نواختم كه گوشواره از گوشش به درآمد و به زمین پخش شد [6] علی از خانه بیرون آمد، همینكه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته و به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتاری عجیبی رها شدم، (و در روایت دیگری، جنایت بزرگی مرتكب شدم كه خود ایمن نیستم) این علی است كه از خانه بیرون آمده و من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم، فاطمه دست بر جلو سر گرفته و می خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند شكوه نموده از او كمك بگیرد، علی چادر بر سر او انداخته و در حالی كه به


شدت عصبانی بود به او گفت: ای دختر رسول خدا، خداوند پدرت را به عنوان رحمت برای جهانیان مبعوث كرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر برداری و از پروردگارت بخواهی كه این مردم را نابود سازد عایت به جابت خواهد رسید به طوری كه در روی زمین از اینان هیچ انسانی باقی نخواهد ماند زیرا مقام تو پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح كه خداوند به خاطر او تمام ساكنان روی زمین و كسانی را كه در زیر آسمان به سر می بردند- به جز همان چند نفری كه در كشتی بودند- نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر اینكه او را تكذیب كرده بودند، و قوم عاد را به وسیله با تند و سهمگین از بین برد تو پدرت از هود برترید، ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه اش عذاب كد، تو ای بانوی زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودی آنان مباش.

درد زایمان سخت او را فراگرفته بود، به درون خانه رفت و كودكش را كه علی او را محسن نامیده بود سقط كرد، جمعیت فراوانی در آن جا گرد آوردم، اما نه بدان جهت كه از كثرت آنان در مقابل علی كاری ساخته شده باشد بلكه برای دلگرمی خودم او را در حالی كه كاملا در محاصره بود به زور از خانه اش بیرون آورده و برای اخذ بیعت به جلو راندم، و به درستی می دانستم كه اگر من و تمامی ساكنان روی زمین كوشش می كردیم كه بر او پیروز شویم زورمان به او نمی رسید لكن مطالبی را در نظر داشت كه من به خوبی می دانستم و هم اكنون نمی شود كه بگویم، هنگامی كه به سقیفه بنی ساعده رسیدم ابوبكر و اطرافیانش از جا حركت كرده و علی را مسخره كردند، علی گفت: ای عمر، می خواهی در آن چه كه فعلا به تاخیر انداخته ام شتاب كنم و كاری كه از آن خوشت نمی آید انجام دهم؟ گفتم: نه یا امیرالمومنین.

به خدا سوگند كه خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبكر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چه كار با عمر، و مردم این سخنان را می شنیدند. هنگامی كه علی به سقیفه رسید ابوبكر كودكانه به او نگریست و وی را مسخره كرد.


به او گفتم: تو ای ابوالحسن بیعت كردی برگرد ولی خود گواهم بر اینكه او بیعت ننموده و دستش را به سوی ابوبكر دراز نكرد و من می ترسیدم كه در آن چه كه می خواست انجام دهد و به تاخیر انداخته بود عجله كند و لذا چندان اصرار نكردم كه باید حتما بیعت كند، ابوبكر از ناراحتی و ترسی كه از او داشت اصلا نمی خواست كه علی را در آن جا ببیند، علی از سقیفه برگشت پرسیدم كجا رفت؟ گفتند: به كنار قبر رسول خدا رفته و در آن جا نشسته است. من و ابوبكر از جا حركت كرده و دوان دوان به مسجد رفتیم، ابوبكر می گفت: وای بر تو این چه كاری بود كه با فاطمه انجام دادی، به خدا سوگند این كار زیانی آشكار است، گفتم: بزرگترین كاری كه نسبت به تو انجام داده همین است كه با ما بیعت نكرد و چندان مطمئن نیستم كه مسلمانها اطرافش را نگیرند، گفت: چه می كنی؟ گفتم چنین وانمود می كنم كه او در كنار قبر محمد صلی الله علیه و آله و سلم با تو بیعت كرده است خود را به او رسانیده و در حالی كه قبر را پیش روی خود قرار داده و دستهایش را روی خاك قبر گذاشته بود سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و جذیفه بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در كنارش نشستیم، به ابوبكر گفتم او هم به مانند علی دستش را روی قبر نزدیك دست علی بگذارد، او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست علی بكشم و بگویم علی بیعت كرده است ولی علی دستش را برداشت با ابوبكر از جا حركت كرده پشت به آنان نموده و می گفتم، خداوند به علی پاداش خیر عنایت كند وقتی به كنار قبر رسول خدا حاضر شدی از بیعت با تو خودداری نكرد، ابوذر جندب بن جناده غفاری از بین مردم از جا جسته و فریاد می زد و می گفت: به خدا سوگند ای دشمن خدا علی هیچ گاه با یك برده آزاد شده بیعت نكرد، ما به راه خود ادامه داده و به هر كس می رسیدیم می گفتیم علی با ما بیعت كرده است، به خدا سوگند كه وی نه در دوران خلافت ابوبكر و نه در زمان حكومت من با من بیع نكرد و نه با كسی كه بعد از می خواهد بود، دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبكر و من بیع نكردند.

ای معاویه چه كسی كارهای مرا انجام داده و چه كسی انتقام گذشتگان را


غیر از من از او گرفته است؟ اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عتبه، كارهائی كه در تكذیب محمد و نیرنگهای كه با او كردید به درستی می دانم و كمك از حركتهائی كه در مكه انجام می دادید و در كوه حری می خواستید او را بكشید، جمعیتها را علیه او راه انداختید، احزاب را تشكیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبری كرد و محمد درباره او گفته بود: «خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت كند» پدرت سوار و برادرت زمامدار و تو راننده بودی.

مادرت هند را از خاطر نبرده ام كه چه قدر به وحشی بخشید تا اینكه خود را از دیدگاه حمزه پنهان كرد و او را كه در سرزمینش «شیر خدا» می نامیدند با نیزه زد دلش را شكافت و جگرش را بیرون كشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت كه وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد، او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نكرده ام كه چنین سرود:


نحن بنات طارق

نمشی علی النمارق


ما دختران طارقیم كه بر روی فرشهای گرابنها راه می رویم


كالدر فی المخانق

و المشك فی المفارق


به مانند در در صدف و یا مشك در مشكدان می باشیم.


ان یقبلوا نعانق

او یدبروا نفارق


اگر مردان روی آورند در آغوششان می گیریم و اگر پشت كنند.


فراق غیر وامق

بدون ناراحتی از آنها جدا می شویم.


زنان قبیله او در جامه های زد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهایشان را برهنه و آشكار نموده و مردم را بر جنگ و پیكار با محمد تحریك می كردند، شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلكه در روز فتح مكه با اكراه و زور تسلیم شده و محمد شما را آزاد شده و زید را برادر من و عقیل


را برادر علی بن ابی طالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد، وی از پدرت چندان دل خوشی نداشت، هنگامی كه به او گفت به خدا سوگند ای پسر ابی كبشه مدینه را پر از مردان جنگی و اسب و سوار خواهم كرد و بین تو این دشمنان جدائی افكنده نمی گذارم ضرری به تو برسانند، محمد در حالی كه به مردم فهمانید كه سوء باطن او را می داند به او گفت: ای ابوسفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد و او (محمد) به مردم گفته بود كه بر این منبر كسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بلا برود، سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبكر بر منبر بالا رفت و بعد از او من بالا رفتم، و ای بنی امیه امیدوارم كه شما چوبه های طناب این خیمه برافراشته باشید، بدین جهت ولایت شما را به تو سپرده و هرگونه تصرف مالكانه را در آن سرزمین به تو واگذار كرده و تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت كرده و از اینكه او در شعر و نثر منسجمش گفته بود كه جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی كرده و گفته است «و الشجره الملعونه فی القرآن» [7] و پنداشته كه مقصود از شجره ملعون شمائید باكی ندارم، او دشمنی خود را با شما به هنگامی كه به حكومت رسید آشكار كرد همانطور كه هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبدشمس بودند.

ای معاویه من با این یاد آوریها و شرح و بسطی كه از جریانات به تو كردم خیرخواه و ناصح و دل سوز تو می باشم و از كم حوصلگی، بی ظرفیتی، نداشتن شرح صدر و كمی بردباریت ترس آن را دارم كه در آن چه كه به تو سفارش كرده و اختیار شریعت و امت محمد را به دست تو دادم شتاب كرده و به خواهی از او انتقام بگیری و از اینكه مرده او را نكوهش كرده و یا در آن چه كه آورده بخواهی آنها را رد كنی و یا كوچك بشماری و در آن صورت تو از هلاك شوندگان خواهی بود و آن وقت هر آن چه كه برافراشته ام فرود آمده و آن چه كه ساخته ام ویران می شود.


به هنگامی كه می خواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی كاملا برحذر باش و احتیاط كن با رعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر، حدود را در بین آنان اقامه كرده و به آنان چنین نشان نده كه حقی از حقوق الهی را واگذار می كنی، واجبی را ناقص نگذار و سنت محمد را تغییر نده كه نتیجه اش آن می شود كه امت بر ما می شورند و تباه می گردند، بلكه آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بكش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز، با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نكن، نرمخو باش و غرامت مگیر، در مجلس خود باریشان جای باز كن و به هنگام نشستن در كنارت احترامشان بگذار، آنان را به دست رئیس خودشان بكش، خوشرو و بشاش باش، خشمت را فروبده و از آنان بگذر در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند كرد. از اینكه علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم، اگر به همراهی و كمك گروهی از امت توانستی با آنان پیكار كنی انجام ده و به كارهای كوچك قانع مباش و تصمیم به كارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشم را كه به تو كردم حفظ كن، آن را پنهان نموده و آشكار مساز، دستوراتم را امتثال كرده گوش به فرمانم باش بر تو مباد كه به فكر مخالفت با من باشی راه و روش پیشنینان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش، من تمام رازهای نهانی و مطالب آشكار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم:


معاوی ان القوم جلت امورهم

بدعوه من عم البریه بالو تری


ای معاویه مردم كارهایشان بزرگ شده و پیش رفت كرده به دعوت آن كس كه به تنهائی تمام جهان را گرفت.


صبوت الی دین لهم فارابنی

فابعد بدین قد قصمت به ظهری


كودكانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شك و تردید


انداخت، دور باد آن دینی كه پشت خود را به آن شكستم (تا آخر ابیات).

راوی گوید: هنگامی كه عبدالله بن عمر نامه را خواند به سوی یزید حركت كرده و سرش را بوسیده و گفت: ای امیرالمومنین سپاس خداوند را كه تو این خارجی پسر خارجی را كشتی، به خدا سوگند كه پدر مطالبی را كه برای پدر تو نوشته برای من ننگاشته است به خدا سوگند كه هیچ یك از پیروان محمد مرا بدان گونه كه او دوست دارد و می پسندد نبیند.

یزید جایزه و عطای فراوانی به او داده و محترمانه او را برگردانید، عبدالله عمر از نزد او خندان و خوشحال بیرون آمد، مردم به او گفتند: به تو چه گفت؟. پاسخ داد، وی مطالبی به من گفت كه من دوست می داشتم كه با او در این كاری كه كرده شریك می بودم، و به مدینه برگشت و به هر كس كه می رسدی همین جواب را می داد.

و روایت شده كه یزید به عبدالله عمر نامه ای دیگر از عثمان بن عفان نشان داد كه از این نامه شدیدتر و سیاستمدارانه تر و بزرگتر بود و هنگامی كه عبدالله آن نامه را خواند از جا حركت كرده و سر و صورت یزید را بوسه زده و گفت: سپاس خداوند را بر اینكه این خارجی پسر خارجی را كشتی. [8] .


[1] صدور اين گونه عبارت از عمر بن خطاب چندان شگفتي ندارد زيرا ما نمونه هاي تندتر و سخت تري را در دروان زندگي رسول خدا از وي سراغ داريم، براي مثال چندين نمونه از آنها را از كتاب الصويه كتاب «تذكره الفقهاء» 2/ 469- 470 مي آوريم.

علامه حلي گويد: مساله: «اگر وصي به خردمندترين افراد شهر وصيت كند... و اگر بگويد نادان ترين مردم، برخي از شافعيه گويند به كسي داده مي شود كه صحابه رسول خدا را سب مي كنند» وي بعد از بررسي گفتار آنان مي گويد: عمر بن خطاب در نزد اهل سنت به عنوان دومين خليفه شمرده مي شود وي رسول خدا در بيماري آخرني خود سب كرد، در آن هنگام كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: دوات و استخوان شانه اي بياوريد تا در آن چيزي بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، عمر گفت: همانا اين مرد ياوه مي سرايد، كتاب خدا ما را بس است، و رسول خدا با حالت غضب از او روي برگردانيد.

و روز ديگري گفت: رسول خدا درختي است كه در مزبله روئيده است و مقصودش پستي خاندان آن حضرت بود، اين سخن كه به گوش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسيد سخت برآشفت و اعلان كرد كه مردم در مسجد جمع شوند، همه مسلمانها در مسجد جمع شدند حضرت بر منبر بالا رفته و پس از حمد و ثناي الهي فرمود اي مردم هر يك از شما نسبت خود را اعلام كند تا او را كاملا بشناسيم، يكي از آن جمع به پاخاسته و گفت: اي رسول خدا من فلاني پسر فلاني هستم، حضرت فرمود:راست گفتي، ديگري حركت كرد و گفت: من فلاني پسر فلان كسم حضرت فرمود: تو فرزند فلان كس كه گفتي نيستي بلكه فرزند فلان كس مي باشي و فلاني تو را به خود نسبت داد، وي شرمنده شده و نشست و ديگر كسي از جا حركت نكرد، حضرت دستور خود را بار ديگر تكرار كرد هيچ كس از جا حركت نكرد، فرمود: كجا است آن كسي كه به اهل بيت من ناسزا گفته، از جا بلند شود و خود را به پدرش نسبت دهد، عمر از جا حركت كرده و گفت: اي رسول خدا ما را به بخش، خداوند از تو بگذرد، ما را بيامرز خداوند تو را بيامرزد، نسبت به ما بردباري به خرج ده خداوند نسبت به تو بردباري كند.

بايد توجه داشت كه روايت مربوط به دوات از طريق شيعه و سني مشهور و مستفيض است كه و براي آگاهي بيشتر برخي از مدارك آن را در اينجا مي آوريم: صحيح بخاري ط محمد علي صبيح و فرزندانش 1/ 39 باب كتابه العلم و 4/ 85 باب وساطت و درخواست شفاعت از اهل ذمه، و 121 باب اخراج يهود از جزيرالعرب و 6/ 11 باب نامه نوشتن پيامبر به كسري و قيصر و 7/ 156 باب قول مريض، قوموا عني، و 9/ 137 باب كراهت داشتن اختلاف، و صحيح مسلم 5/ 75 ط درالفكر بيروت باب ترك وصيت براي كسي كه چيزي ندارد و مسند احمد 3/ 346 ط دارارصاد بيروت. و روايت به عبارات گوناگون وارد شده است «هجررسول الله»، «ماله اهجر» «و ما شانه اهجر» كه از تمام اين عبارات نسبت هذيان به رسول خدا معلوم مي شود مگر اينكه در بعضي از آنها كلمه «وجع- به معناي درد» را اضافه كرده و يا جايگزين نموده اند تا عبارت را تصحيح كرده باشند و ابروي خليفه را حفظ كنند، لكن هيهات، كه آبروي خليفه با اين كارها درست نمي شود.

[2] آل عمران، 96، «ان اول بيت وضع للناس للذي ببكه مباركا و هدي للعالمين».

[3] بقره/ 144، «قد نري نقلب وجهك في السماء فلنولينك قبله ترضيها فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا و جوهكم شطره».

[4] اصلع كسي است كه موهاي جلوسرش ريخته و بطين به كسي مي گويند كه شكم او بزرگ و چاق است.

[5] حديث غصب خلافت و به زور گرفتن آن از جمله مسائل ياست كه هيج خردمندي شك و شبهه اي در آن ندارد بلاذري روايت مي كند كه بعد از كشته شد حضرت امام حسين عبدالله عمر بن يزيد بن معاويه نوشت:

اما بعد، همانا مصيبتي بس بزرگ و فاجعه اي عظيم، و رويداد بزرگي در اسلام رخ داده و روزي بمانند روز شهادت حسين بن علي علي نيست، يزيد به او نوشت اي احمق ما بر سر خانه هاي نو و فرش هاي گسترده و جايگاه هاي آماده اي نشسته ام و براي آن جنگيده ايم، اگر حق با ما بودهكه از حق خود دفاع كرده ايم و اگر حق با غير ما بوده كه پدرت اولين كسي بودكه اين كار را سنت كرده و حق را از اهلش گرفته است (نهج الحق و كشف الصدق تاليف علامه حلي رحمه الله صفحه 356 ط بيورت).

[6] علامه ايمين به هنگام نقل روايت كتك زدن عمر زنان را به هنگامي كه كسي از خاندان رسول خدا از دنيا مي رفت چنين مي گويد:... ولي نمي دانم كه آيا فاطمه صديقه در آنروز از جمله همان زناني بودند كه كتك خوردند يا نه، به هر حال آن حضرت بر فقدان پدرش گريان بود. (الغدير، 5/ 160).

[7] الاسراء 63.

[8] بحارالانوار جلد 8 ط كمپاني صفحه 221- 223. و اشعار فوق در متن كتاب تا آخر آمده است.